چه ميخواهي از اين شيدائيي من از اين شيدائي ي و رسوايي من
نميخواهي مرا از خود رها كن از اين قهر و از اين آشتي جدا كن
چه كردي با دل ديوانهي من بسوزاندي تمام خانهي من
دو مژگان سياهت ميكشاند به قلبم تير خود را مينشاند
گرفتارم به ناز غمزهي تو به گوشم ميرسد آوازهي تو
چرا ديگر سراغ از ما نگيري خبر از اين دل شيدا نگيري
مگر از من خطايي زشت ديدي بد عهدي و جفايي زشت ديدي
چنين آزار ما ديگر روا نيست بدان عاشقكُشي رسم خدا نيست
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: